امروزِ رؤیایی
با این دعوتنامه که روز سه شنبه تحویل بابایی شده بود برنامه ی شنبه عصرم تعیین شد. خیلی دلم میخواست مرخصی بگیرم و سر وقت حضور پیدا کنم ولی چون جمعه کشیکم رو به دوش یکی از همکارا گذاشته بودم روی مرخصی گرفتن نداشتم. به امید اینکه مراسم نیم ساعتی دیر شروع میشه و بالاخره به وسطاش میرسم امروز رو رفتم سرِ کار. سحر که می رفتم، لباس آماده گذاشتم که بابا برام بیاره عصر توی ماشین عوض کنم. کلی هم اس ام اس بازی کردیم که خودش رو جای مناسبی سر راه سرویس برسونه تا وقت داشته باشم سر و رویی مرتب کنم. لباس مناسبم تن تو بپوشه که با خودم ببرمت. خیلی هم تعجب کرده بودم که بابا نگفته بود حالا خیلی واجب نیست خودتو اذیت نکن! نمیخواد نیروانا بیاد ... و ا...