نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

امروزِ رؤیایی

با این دعوتنامه که روز سه شنبه تحویل بابایی شده بود برنامه ی شنبه عصرم تعیین شد. خیلی دلم میخواست مرخصی بگیرم و سر وقت حضور پیدا کنم ولی چون جمعه کشیکم رو به دوش یکی از همکارا گذاشته بودم روی مرخصی گرفتن نداشتم. به امید اینکه مراسم نیم ساعتی دیر شروع میشه و بالاخره به وسطاش میرسم امروز رو رفتم سرِ کار. سحر که می رفتم، لباس آماده گذاشتم که بابا برام بیاره عصر توی ماشین عوض کنم. کلی هم اس ام اس بازی کردیم که خودش رو جای مناسبی سر راه سرویس برسونه تا وقت داشته باشم سر و رویی مرتب کنم. لباس مناسبم تن تو بپوشه که با خودم ببرمت. خیلی هم تعجب کرده بودم که بابا نگفته بود حالا خیلی واجب نیست خودتو اذیت نکن! نمیخواد نیروانا بیاد ... و ا...
31 فروردين 1393

نامی که هدیه ی توست

به اسم و رسم زیبای مادری مفتخرم به یمن جاریِ حضورت توی زندگیمون نازنینم. این ششمین روزِ مادریه که با تمام وجود این روز رو از آنِ خودم میدونم. مادرم، چون تو، نازنین فرزندِ منی و امیدوارم که به تمامی مادرت باشم آنگونه که تو شایسته ی آنی فرزند! امسال هم این روزها به شنیدن شعری که با احساس هر چه تمام تر برام اجراش میکنی مفتخرم به پرواز در آسمانهای شادمانگی: مامان، مامانِ من                    (یادم رفته) نام قشنگِ تو                         همیشه بر زبان من چه شبهایی که تا صبح           &nbs...
30 فروردين 1393

فروردینی های نازِ ما

اینک بهار، اینک تماشای روی تو وقتی که می شکفی باز  زیباتر از یکایک گلهای نوبهار آناهیتای عزیزِ ما! بانوی آبهای زلال، زاده ی زیبای بهار، چهار سالگیت مبارک. ساینای نازنین! سیمرغ قله های بلند و باشکوه، پنج سالگیت مبارک. نیروانا کماکان یادت میکنه و اسمی که از زبونش نمیفته سایناست. عکسای قشنگت رو توی وبلاگت دیدم. چه بزرگ شدی  خاله! زینب گلم و صالحه ی عزیزم، یک سال زیبای دیگه به مادرانگی های قشنگتون اضافه شد. فرخنده بادتون! ...
27 فروردين 1393

تازه ها

عشق نیروانایی: در حالیکه هی به خال روی گونه م ور میری و یاد آناهیتا هم میکنی: مامان! کاشکی جارو میشدم خالِت رو می مکیدم.  ---------------------------------------------------------------------------------------- خط کش نیروانایی، سنجش نیروانایی: مامان! بابا بزرگه، من کوچیکم، تو متوسط . خانوما معمولاً متوسطن!
21 فروردين 1393

و خدایی که

نگران سلوکت نیستم نیروانا، امروز بهت گفتم نیروانا وقتی بخواهی با خدا حرف بزنی چه جوری حرف میزنی؟ گفتی نمیدونم. گفتم همین که بگی خداجون مرسی، خدا جون تشکر، خدا میشنوه. گفتی خدا اینجا هست، کانادا دوره، خدا تو کانادا نیست. و بعد بلافاصله دراومدی که خدا خیلی بزرگه، توی همه ی شهرا هست، کانادا، کرمان، تهران، مشهد، بم ...، خدا تو مسجدام هست. کنار ما میشینه، باهامون حرف میزنه ولی ما نمیبینمش. و این شعر زیبا بیادم اومد که این چند روزه توی مهد یاد گرفتی: یک شب پر ستاره           خواب خدا رو دیدم خدا به من سلام کرد        منم اونو بوسیدم با صوت کودکانه     &...
21 فروردين 1393
11214 0 10 ادامه مطلب

سه سال مشق عشق

همیشه فکر میکردم هفتم فروردین تولد وبلاگته. امروز کامنت پرمهر مامان تسنیم عزیزم بیادم آورد که ای بابا یادت رفت این خونه سه ساله شده! رفتم آرشیو و دیدم آخ جون تولدش نهم فروردینه و من تا حالا اشتباهی هفتم براش سالگرد می گرفته م. مرسی مامان تسنیم جون، دوست مهربون و بامرامم. چه به موقع این روز مهم رو یادم آوردی  حس خوبی دارم. سه ساله که شیرینی های تو رو اینجا نوشته م تا برای خودت و بچه هات یادگار بمونه. الهی روزی برسه که مث یه گنج گرانبها تقدیمت کنمشون و تو هم پاس بداری حرمت نوشتن رو و قلمم رو. دیوار اناری رنگ خونه ی خاطره هات همیشه نگارین باد برگ گلم! سه سالگیِ قلمرو عشقی که برای تو ساخته م و برای خودمم یه عالمه عشق و مهر و ...
9 فروردين 1393

نوروزنامه

  از زمانی که خودم رو شناخته م یادم نمیاد هیچ سالی مث امسال از روزای پایانی سال لذت برده باشم. همیشه در استرس و هیجان و با یه عالمه خستگی به پیشواز بهار و عید می رفتم. امسال به یمن حضور سبزت که حالا دیگه مناسبتا و روزا رو درک میکنه و برای دل کوچیکت که دلم میخواست همه ی آیین های پیشوازی بهار رو با آرامش و شادی درک کنه تلاش کردم که کارای اضافه و غیرضروری رو حذف کنم و در عوض بذارم به تو و خودم حسابی خوش بگذره. همین شد که دو روز آخر سال رو مرخصی گرفتم و به اتفاق تو زدیم به خیابون گردی و پارک و خریدای خوشمزه ی شب عید. کمک کردن به مامان بزرگی و آقاجون توی باقیمونده ی مراسم خانه تکانی و تهیه کردن جزء به جزء اقلام سفره ی هفت سین. یه شب که ب...
6 فروردين 1393
1